یاغی

 

جناب خلعتبری در دی ماه 1348 خورشیدی به سمت معاون امورسیاسی وزارت امورخارجه شاهنشاهی برگزیده شد . سپس در 22 شهریورماه 1350 در کابینه امیر عباس هویدا، وزیر امورخارجه شاهنشاهی گردید . وی تا پنجم شهریورماه 1357 ، که شریف امامی کابینه جدیدی را تشکیل داد و امیرخسرو افشار قاسملو را به سمت وزیر امورخارجه انتخاب کرد ، بمدت هفت سال وزیر امورخارجه بود.    

 

من در شهریور ماه 1352 ، ازماموریت پنج ساله در نروژ به تهران بازگشتم ، و تا مرداد ماه 1357 که به سمت   

سفیر  کبیر شاهنشاه آریامهر، در خرطوم ، پایتخت سودان، منصوب شدم ،  جناب خلعتبری وزیر امور خارجه،به مدت پنج سال ، تقریبا رئیس بلاواسطه من، در مشاغل مختلف که از طرف ایشان بمن واگذار میگردید ، بود.   

 

پدرم با دکتر منوچهر اقبال رابطه بسیار صمیمانه و نزدیک داشت ، من از چگونگی این رابطه آگاه نبودم.  روزی پدرم از من خواست تا به اتفاق، بدیدن دکتر اقبال که آن وقت رئیس شرکت ملی نفت ایران بود برویم. پدرم توضیح داد ، چون در صدد مسافرت به اروپا است میخواهد از دکتر اقبال خداحافظی کند  ، مدت پانزده دقیقه  برای ملاقات با ایشان اول صبح وقت گرفته بود.  روز معهود بدیدار دکتر منوچهر اقبال رفتیم . آندو گرم صحبتهای متفرقه و خصوصی شدند. من ساکت نشسته بودم. وقت ملاقات تمام شد ولی صحبتهای آندو ادامه یافت . در ضمن رئیس دفتر دکتراقبال دو بار از لای در سرک کشید تا دکتر اقبال را متوجه خاتمه مدت ملاقات بنماید . در سومین بار دکتر اقبال، با تندی به رئیس دفترش گفت، مزاحم نشود. پس از حدود یکساعت ونیم بالاخره دکتر اقبال رو بمن کرد و گفت : " هاشم چند سال است که درتهران هستی ؟" پاسخ دادم تقریبا پنج سال". دکتر اقبال پرسید :" چرا خلعتبری ترا به ماموریت نفرستاده است ؟" پاسخ دادم :" نمیدانم ؟" . دکتر اقبال گفت : " میخواهی با خلعتبری مذاکره کنم ؟" پاسخ دادم: " میل مبارک است ".

من عادت داشتم که همیشه قبل از ساعت هشت صبح در دفترم حاضر باشم. دوسه روز بعد ازملاقات با دکتر اقبال ، لحظه ای قبل از ترک خانه ، تلفن زنگ زد . دکتر اقبال بود . گفت :" میدانم که در راه اداره هستی ، سر راه سری بمن بزن ". چند دقیقه بعد به دفتر ایشان راهنمائی شدم . دکتر اقبال گفت:" با خلعتبری درباره تو صحبت کردم ، او میگوید در وزارت امورخارجه فقط یک یاغی ( لغت فرنگی ،ریبل ، را بکار برد ) دارم و آنهم هاشم حکیمی است ، هرکاری میخواهد میکند و بهمه ناسزا میگوید ، نخست وزیر، وزیر، وکیل نمیشناسد ، تنها به شخص شاهنشاه وفادار است و بس ! دکتر اقبال اضافه کرد بچه جان چکار میکنی که قضاوت  خلعتبری درباره تو این گونه است ؟" پاسخ دادم: " از جناب خلعتبری بسیار سپاسگزارم ، چون میتوانستند این جمله آخر را نفرمایند ، آنوقت کار من زار میبود . اما جناب آقای دکتر منوچهر اقبال ، جنابعالی در این مملکت به چه کسی وفادارید ؟ " دکتر اقبال گفت:" عجب! پس از همین حرفها میزنی ! برو سرکارت فکری برایت خواهم کرد."

 

دراینجاباید توضیح دهم که حق با جناب خلعتبری بود که مرا، یاغی ، خوانده بود !

 

صرفنظر از برخورد نامانوس با جناب وزیر درهمان دوسه روز اول ورودم به تهران (*1) و همچنین ترک محل خدمت ، از ریاست اداره اطلاعات و مطبوعات ، که دربالا بدان اشاره شده است ، و درعین حال زمزمه مخالف خوانی معاون  و همچنین مدیر کل امورفرهنگی دائر برخود سری من ، سه اتفاق دیگر رخ داد که موجب ناخشنودی  

جناب وزیر گردید .

اردشیر زاهدی دونفر ازافسران ارتش را برای تصدی ادارات محافظت و انتظامات ، از ارتش بوزارت امورخارجه منتقل ساخته بود. تیمسارسرتیپ ، زالتاش، برای ریاست اداره حافظت ، وسرگرد شهبال، برای ریاست اداره انتظامات. من با این هردونفر برخورد شدید داشتم. با اینکه، چنانکه خواهد آمد حق با من بود، معهذا، این نوع رفتار درکادر محافظه کار وزارت امورخارجه شاهنشاهی ، نه تنها بی سابقه بود بلکه اثر سوء هم داشت.

 روزی بخشنامه ای بکلی سری از طرف اداره حفاظت به امضاء آقای مرتضی قدیمی نوائی ، معاون فرهنگی وزارت امور خارجه ، با اخذ رسید از شخص رئیس اداره ، واصل شد. دراین بخشنامه به نمایندگی های شاهنشاهی در خارج

 

(*1) رجوع شود به " چگونه میتوان جاسوس اتحاد جماهیر شوروی نبود " درهمین تارنما .

 

از کشور دستور داده شده بود که برای حراست بیشتر از نمایندگی ها، بدورعمارات حصار بکشند ، جلوی پنجره ها را میله های آهنین بکشند و درداخل هم پشت پنجره ها درهای آهنین نصب کنند و در ورودی عمارت را نیز فلزی کنند و

صندوقهائی با قفل های شماره ای و نسوز برای دفاتر خریداری و نصب کنند، و مقدار دیگر دستور های غیر قابل انجام ! در آخر بخشنامه هم دستور داده بودند ، تا همین بخشنامه سری ، درصندوق مخصوص و ضد حریق نگهداری شود ! من چندین بار مفاد این بخشنامه را خواندم و هربا برتعجبم افزون گشت و یقین کردم که مرتضی قدیمی که در چندین نمایندگی خدمت کرده و حتی سفیر نیز بوده است ، بخوبی میداند که چنین دستوری، چه ازجهت فراهم ساختن و پیش بینی بودجه مخصوص برای نمایندگی ها بمنظور اجرای مفاد این بخشنامه ، وچه از جنبه غیر عملی بودن آن، حداقل در کشورهای آمریکا و اروپا، که ما را مورد تمسخر بیگانگان میساخت ، صادرنشده است ، بلکه تیمسار بدون نظر و کسب اجازه ، سر خود چنین بخشنامه سراپا غیر ممکن را صادرکرده است .  در ضمن ، نفهمیدم اگرمفاد این بخشنامه برای نمایندگی های شاهنشاهی درخارج ازکشور تهیه شده ، به چه دلیل برای روسای ادارات وزارت امور خارجه در تهران هم ارسال گردیده است ؟

درپاسخ  تیمسار، رئیس اداره حفاظت ، نامه ای نوشتم و با دلیل و برهان تمام مفاد بخشنامه را زیر سئوال برده و ناممکن بودن دستور ها را روشن ساختم ، و درخاتمه افزودم ، چون این اداره دارای صندوق آهنی نسوز با قفل سری نیست و نیازی هم به آن ندارد ، لازم هم نمی بیند ، هزینه ای بکلی بی مورد برای وزارت امور خارجه بتراشد ،  لذا عین بخشنامه را باز میگردانم ، تا درهمان اداره ، حفاظت ، بایگانی شود !

 

دو سه روز بعد به دفتر جناب معاون امور فرهنگی احضار شدم . آقای مرتضی نوائی گفت : " آقای حکیمی چکارکرده

اید که تیمسار زالتاش، با چشم گریان به دفتر جناب وزیر رفته و از شما کتبا شکایت کرده است که آبروی او را

در وزارت امورخارجه لکه دار ساخته اید . موضوع چیست ؟" به جناب معاون گفتم: " آیا شما اصل بخشنامه را که

به امضای شخص جنابعالی است دیده اید ؟ ، وی گفت: " کدام بخشنامه؟ " ، گفتم همین بخشنامه که مورد اعتراض تیمسار ریاست اداره حفاظت قرارگرفته است !" او کمی دوسه ورق جلوی رویش را زیرو رو کرد وچیزی نیافت ، به او هشدار دادم که به یقین میدانم که وی چنین بخشنامه ایرا امضاء نکرده است !  آقای قدیمی گفت :" باید اول بخشنامه را ببینم و شما میتوانید به سر کارتان برگردید".

دوسه روز بعد ، مجددا ، آقای معاون مرا به دفتر کارش احضار کرد . او گفت: " آقای حکیمی حق با شماست ، من نه تنها روحم از این بخشنامه اطلاع ندارد، بلکه استدلال شما صحیح هم هست و ایرادی بر آن نیست . اما ازمیان

یکصدوبیست نمایندگی شاهنشاهی درخارج از کشور و بیش از چهل نفر روسای ادارات داخلی ، چرا فقط شما به

این  بخشنامه پاسخ داده و اعتراض کرده اید؟".  به جناب معاون گفتم : " جناب قدیمی نوائی ، روزی چند بار از سرسرای مدور بالای سر دراصلی ورودی وزارتخانه رد میشوید ؟ " گفت :" نمیدانم ، روزی سه چهار بار".  گفتم: " آیا به عکسها ئی که به دیوار آن سر سرا آویخته شده نگاهی میکنید ؟" . گفت : " گهگاه " . گفتم : " پس عکس بزرگان درگذشته، فامیل حکیمی را درمیان آن عکسها می بینید !، و افزودم ، اینجا خانه من است و برای حفظ و سربلندی آن همچنان، اعقابم دلسوز هستم ."

 با این مکالمه از هم جدا شدیم. اما میدانستم که اینکار و این گفته و اشاره، برایم گران تمام خواهد شد ، که البته مهم نبود.

 

دردسری تازه

 

روزی در اداره امور دانشجوئی ، شوهر دختر عمه من ، آقای عبدالحسین دانشپور، که عضو هیئت مدیره شرکت بیمه ایران بود تلفن کرد . او گفت : " خواهر یکی از کارمندانش که عضو وزارت امورخارجه است ، مورد آزار قرارگرفته و استدعا کرده است تا من خواهر وی را به اداره خود منتقل کنم"! به آقای دانشپور قول دادم که هم امروز ترتیب کار را خواهم داد. همان لحظه با تلفن از رئیس اداره کارگزینی که رابطه بسیارنزدیک با وی داشتم ، درخواست کردم تا آن بانو را به اداره من منتقل کند. رئیس کارگزینی پرسید ، آیا من آن بانورا دیده ومیشناسم ؟ پاسخ من منفی بود . ولی تقاضای آقای دانشپور را با وی درمیان گذاشتم . دوستم گفت: " آیا حقیقتا میخواهی که این بانو را به اداره شما منتقل کنیم!" به دوستم گفتم :" من نمیدانم مطلب چیست اما چنانکه میدانی ، من از پس هرکسی بخوبی بر میآیم ! این خانم را به اداره من منتقل کن ، بقیه اش با خودم خواهد بود ". رئیس کار گزینی گفت :" هاشم واقعا ازتو ممنونم که یک

 بار و مسئولیت سنگین را از دوش من برداشتی ، چون هیچ یک از روسای ادارات، حاضر به پذیرفتن این خانم نیستند و نمیدانستیم با وی چکار کنیم ، هم اکنون ، او را، روانه اداره تو خواهم ساخت ، ومجددا ازتو تشکر میکنم ".

روز بعد آن بانو با دردست داشتن حکم به دفتر من آمد . دیدم خانمی زیبا و خوش لباس با سر روی بسیار مرتب است.

طبق معمول ، او را به کارمندانم معرفی کردم، ولی دیدم آنها با تحیر و حرکات سرو صورت ناخوشنودی خود را نشان میدهند . آن بانو را مرخص کردم تا بدون حضور وی با کارمندانم مذاکره کنم و بدانم چرا آنها از همکاری با این خانم ابا دارند و ناخشنود هستند . آنها همگی زبان به بدگوئی گشادند و هریک مطلب غیر قابل استدلالی را بیان کردند . به کارمندانم تذکر دادم که در مرحله اول نباید دهان بین باشند و گفتار بد خواهان را بپذیرند و برای نمونه خودم را مثال زدم وگفتم :" بدون استثنا همگی شما غیبت دیگران را پشت سرمن شنیده اید و میدانم که همیشه ازمن دفاع کرده اید،

علت این استکه شما با من همکار هستید و دراین مدت مرا خوب شناخته اید و میدانید که غیبت دیگران بی پایه و اساس است .  میدانید که من نه تنها به این غیبت ها اهمیت نمیدهم بلکه بموقع خدمت غیبت کن هم میرسم. شاید در مورد این خانم که ما او را هنوز نشناخته ایم ، همین هرزه گوئی ها درجریان است . از شما همکاران انتظار دارم به این خانم فرصت دهید تا خود را بشناساند ، سپس بجای گوش فرا دادن به یاوه سرائی این وآن ، که ما نمیدانیم چه درسردارند،  خودتان قضاوت کنید. با این ترتیب محیط اداره آرامش یافت .

 یکی دوهفته گذشت ، روزی همان بانو ، کارمند جدید با چشمان اشگبار، به دفتر من آمد و گفت :" آقای حکیمی ،

شما و سایر کارمندان شاهد هستید که من مرتب و سرموقع در اداره حاضرمیشوم وتا دقایق آخرکار، اداره راترک نمیکنم ، ولی رئیس اداره انتظامات همه روزه برای من خط قرمز غایب میکشد ، بطوریکه نشان میدهد که من به اداره نمیآیم ،  نمیدانم از جان من چه میخواهد ؟ به آن خانم دلداری دادم و گفتم :" تحقیق میکنم ، نتیجه را خواهید دید  ". همان لحظه به اتاق کنار در ورودی وزارتخانه که دفتر حضور وغیاب کارمندان درآن بود رفتم و دیدم که حق با کارمند من است ، جلوی نام او، برای چندین روز، خط قرمز کشیده شده بود . متصدی دفتر از حضور من و بازرسی دفتر حضور غیاب یکه خورد ولی هیچ یک چیزی نگفتیم . به اداره بازگشتم و با تلفن چنان آمرانه رئیس اداره انتظامات را بدفتر خود احضار کردم که نامبرده پس از چند دقیقه به اتاق من وارد شد.

من پشت میزم ایستاده بودم ، به او اشاره کردم که در اتاق را به بندد ، که او فورا در رابست و همانجا ایستاد . بازبان خاص ومورد فهم اوباش بی شرافت محلات جنوب شهر، برسرش فریادکشیده ،  با ترشروئی  و به حالت تحقیرآمیز با دست اشاره کردم ، برود گم شود ! او بدون ابراز یک کلمه ، در اتاق را باز کرد و به بیرون پرید!.

دوسه روز بعد همان کارمند جدید به دفتر من آمد و تشکر کرد که، دیگر کارمندان اداره انتظامات او را آزار نمیدهند و

میخواست بداند که من چکار کرده ام ! به آن بانو گفتم :" متاسفانه نمیتوانم نحوه کار را برای شما باز گوکنم ، ولی خوشحالم که دیگر مزاحم شما نمیشوند".

البته اینکار عجیب و غریب هم در وزارتخانه دهان بدهان گشت و حتم دارم که توسط حسودان وبد خواهان بگوش جناب خلعتبری رسانیده شد .

 

 

محفل انس

 

دفترم در اداره امور دانشجوئی اتاقی نسبتا بزرگ بود . در گوشه آن اتاق نیم دست مبل راحت و یک میز گرد برای پذیرائی وجود داشت. در اتاقم همیشه باز بود و چون دروزارت امورخارجه فردی کاملا شناخته شده بودم ، بیشتر اوقات دفتر من بصورت محل ملاقات آقایان سفرا و کارمندان عالیرتبه که به هنگام استفاده از مرخصی و  یا پایان

 مدت ماموریت در تهران بودند، درآمده بود. در آنروزها در وزارت امورخارجه محلی برای ملاقات روسای وزارت امور خارجه پیش بینی نشده بود، باین جهت بدون خواست من، قرعه بنام من افتاده بود . تا آنجا که بخاطر دارم ، شخصیتهائی مانند ، محمود اسفندیاری ( که بمن لقب " بچه شیر" داده بود) ، علیرضا هروی ، پرویز خوانساری ، احمد اقبال ، سلطان احمد اردلان ، هوشنگ و پرویز صفی نیا، اکبر دارائی ، همایون سمیعی ، احمد میرفندرسکی ، کامران دولتشاهی و سایرین ، دراتاق من وعده ملاقات میگذاشتند . طبعا میگفتند و میخندیدند ، ولی مزاحم کار اداری من نبودند . کارمندانم نیز بدیدن این والا مقامهای وزارت امور خارجه در دفتر من ا نس گرفته بودند. روزی، آقای بهمن آهنین ، مدیرکل و رئیس بلافصل من، که دفترش دیوار بدیوار دفتر من بود ،  به اتاق من آمد و گفت: " صدای خنده های بلند از دفتر شما بگوش میرسد! به ایشان گفتم: " این خنده های بلند همه مربوط به دوستان بلند پایه شما هم هست ، چرا به آنان ملحق نمیشوید تا دراین خنده ها شما هم شرکت کنید ؟ جناب مدیرکل چیزی نداشت که بگوید ، دمش را گذاشت برپشتش و دیگر سراغ من نیامد . ولی میدانم که این موضوع را هم طبق معمول بگوش جناب وزیر رسانده بودند .

روزی با تحیر دیدم که کلیه کارمندانم ، به دفتر من آمدند. خانم شهلا باستی که خود را مبصر اداره میدانست و حقیقتا مانند یک مبصر کلاس ،  با کمال صداقت مواظب کارمندان بود ، گفت :" آقای حکیمی ، ما دسته جمعی مزاحم شما شده ایم برای اینکه اجازه میخواهیم این تابلوی برنجی دم در اتاق شمارا عوض کنیم !" گفتم :" خوب مانعی ندارد ، ولی چه میخواهید بنویسید "؟ خانم باستی گفت:" میخواهیم بنویسیم ( اداره امور دانشجوئی ، نیروی انسانی ، امور اجتماعی و کارچاق کنی هاشم حکیمی) "!؟ البته کارمندانم و خودم قهقه زدیم .

علت اینکه جمله "کارچاق کنی" را میخواستند اضافه کنند این بود که درآنروزها تعدادکارمندان وزارت امورخارجه درحدود یکهزارو ششصد نفر بود. ازاین تعداد در حدود یک سوم کارمندان رشته سیاسی و یک چهارم کارمندان کنسولی و بقیه کارمندان اداری و دفتری بودند. تقریبا نیمی از این کارمندان در ماموریتهای خارج از کشور درسراسر دنیا، بسر میبردند. درضمن چند صد نفر خد متگزار و آشپز و راننده ، خدمه سرویس بودند . نمایندگیهای شاهنشاهی نیز درکشور های محل اقامت چندنفر کارمند محلی در استخدام داشتند که آمار صحیح  از آنان در دست نبود .

اغلب کارمندان رشته اداری و خدمتگذاران که به انواع و اقسام مشکلات برمیخوردند ، حل مشکلاتشان را بمن محول میکردند . چون خوب میدانستند که اگر حتی کاری از من ساخته نباشد دست کم گوش شنوائی برای دردل خود دارند .

اما بیشتر مواقع اقبال آنان بکمک من میآمد و مشکلاتشان را ، تقریبا نزد بیشتر مقامات کشور حل میکردم. این موضوع چنان در محیط کوچک وزارت امور خارجه شایع شده بود که موجب گردید تا کارمندانم ، اداره را "کارچاق کنی هاشم حکیمی " بخوانند. بهمین دلیل، کارمندان جزء و خدمتگذاران احترامی خاص بمن میگذاشتند که باز موجب بروز حسادت دیگران قرار میگرفتم. 

وزارت امور خارجه علاوه بر باشگاه ، یک رستوران یا یک نهار خوری داشت که کارمندان با هزینه کم، خوراک

مطمئن و مطبوعی را صرف میکردند . هیچیکدام از روسای ادارات وزارت امور خارجه برای صرف نهار به این رستوران نمیرفتند بلکه خدمتگذار آنان ، به رستوران مراجعه میکرد و نهار رئیس اداره را به اتاق جناب رئیس میبرد.

تنها دو نفر از روسای ادارات وزارت امورخارجه برای صرف نهار مانند سایر کارمندان به رستوران میرفتند ، دوست بسیار عزیر ونازنینم ، دکتر ر ضا قاسمی ، که رئیس اداره اول سیاسی بود و هاشم حکیمی ، رئیس اداره ، کارچاق کنی! ما هردو محبوب کارمندان بودیم، چون ما را از خودشان میدانستند ، نه تافته ای جدا بافته .

 

 

افغانستان

 

با دکتر حسین داودی ( روانش شاد) دوستی صمیمانه و همکاری دائم داشتیم . او رئیس اداره امور فرهنگی بود ومن دیوار به دیوار اتاق او رئیس اداره" کارچاق کنی". دکتر داودی بسمت سفیر شاهنشاه آریا مهر در کابل منصوب شد. حسین داودی شخصیتی دانشمند ، ادیب ، هنرمندی باذوق و انسانی آزاده و بی تکبر بود . روزی از وی نامه ای دریافت کردم که نوشته بود :" هاشم ، چرا ایام مرخصی را همیشه در اروپا میگذرانی ؟ امسال بجای رفتن به اروپا بیا کابل مهمان من باش و از این کشور همجوار دیدن کن.در آینده ممکن است به کارت آید!" باهمسرم مشورت کردم ، او را هم مشتاق دیدار از افغانستان یافتم . اواسط تابستان سال 1356، باتفاق همسرم روانه کابل شدیم. سفارت ایران  در کابل باغی بسیار بزرگ وبنائی تازه ساز ومجهز داشت . حسین داودی درهمان مدت کم بعلت کمال و فضل خود، عده زیادی از مشتاقان افغانی را بدور خود گرد آورده بود و تقریبا همه شب مهماندار این عده بود. مصاحبت و برخورداری از دانش و ایران دوستی این افغان هاکه همگی از سرکردگان دولت ویا دانشگاه کابل بودند ، برای من بسیار مغتنم بود، اغلب بدون دخالت در مذاکرات، به گوش می نشستم و معرفت ذخیره میکردم. دکتر داودی مرا به اطراف و اکناف میبرد.

روزی که برای اولین بار با اتوموبیل مرسدس بنز ششصد سفارت برای رفتن به حومه کابل از سفارت بیرون رفتیم ، 

اتومبیل سر چهاراه زیر چراغ قرمز راهنمائی ناچار توقف کرد . یکباره جمعی ده پانزده نفره افغانی دور اتومبیل حلقه زدند و هرکدام به روی اتومبیل دست میکشیدند و سپس مانند تیمم ، دست خود را به سرو صورت خویش میکشیدند !

من متحیر آهسته از حسین داودی پرسیدم:" اینها چکار میکنند" ؟ حسین انگشتش را روی لبانش گذاشت و بسیار آهسته گفت: " هیس ، ما امامزاده هستیم !" در یکماهی که درکابل مهمان دکتر حسین داودی بودم ، باکمک او به احوال و اوضاع افغانستا ن تا حد لازم آشنا شدم . حق با حسین داودی بود که مرا به کابل کشانید . آنجا دریافتم که

حکومت مرکزی در افغانستان نه تنها مرسوم نیست بلکه امکان پذیر هم نیست . سرزمین افغانستان بعلت موقعیت مخصوص جغرافیائی ، وجود کوهستانهای صعب العبور و بدون جاده شوسه و سایر ارتباطات ، وبافت اجتماعی مرکب از اقوام مختلف تاجیک ، ازبک ، پشتون و بلوچ  ایرانی وغیره ، با زبانهای گوناگون ، جز با ریش سفیدی پادشاهی ، راه دیگری برای حکومت مرکزی باقی نمیگذارد .  درآنجا دلیل شکست پی در پی و مفتضحانه نیرو های انگلیسی در چندین بار حمله به خاک افغانستا ن وسپس شورویها و امروز آمریکائیان و اروپائیها برایم روشن شده است . دکتر حسین داودی بعلت معاشرت دائم با سرکردگان افغانی ، پانزده روز قبل از کودتای ، محمد داود خان ، پسر عموی محمد ظاهر شاه ، علیه سلطنت و ایجاد " جمهوری دافغانستان"، وقوع کودتای محمد داود خان را طی تلگراف رمز به تهران گزارش داده بود. شاهنشاه آریامهر ، ریچارد هلمز، سفیر آمریکارا احضار و مراتب را بگوش سفیر رسانیده وهشدار داده بود ، که اگر این کودتا موفق گردد ، خطرات عمده ای برای امنیت کل منطقه، ببار خواهد آورد . ریچارد هلمز که خود قبل از سفارت درتهران ریاست، سی.آی. ا. را بعهده داشت ، گزارش سفیر ایران درکابل را نادرست خوانده بود !

ضمن دو هفته کودتا با موفقیت انجام شد و محمد ظاهر شاه خلع گردید وبساط سلطنت در افغانستان برچیده شد. محمد ظاهرشاه، از راه ایران به اروپا روانه گشت . محمد رضا شاه آریامهر ، با دست و دل بازی مخصوص خود ، زندگی پادشاه مخلوع افغانستان را دراروپا روبراه ساخت .

حکومت جمهوری محمد داود خان چند ماه بیشتر دوام نیافت و با کودتای افسران کمونیست که در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی دوره دیده بودند ، برچیده شد . محمد داود خان هم اعدام گردید که بنظر من حقش بود چه با زیاده خواهی و جاه طلبی موجبات بدبختی و دربدری ونابسامانی ابدی برای مردم افغانستان ببار آورد .

 تاریخ آینده افغانستان از محمد داود خان به نام منفورترین وخائن ترین فرد افغانی، معاصر یاد خواهد کرد.

داستان حکومت کمونیستی افغانستان وسپس کودتاهای متعدد یکی پس از دیگری و کشت و کشتار کمونیستها بین خود و دخالت دولت جماهیر شوروی و سپس اقدامات زیرپرده آمریکا و روی کار آمدن دولت طالبان با کمک دستگاه امنیتی پاکستان ، و پیدا شدن بن لادن، دراینجا نمیگنجد ، بلکه به تاریخ معاصر افغانستان باید مراجعه شود.

اما، در یک شب تابستانی در بحبوحه درگیری نیروهای اتحاد جماهیر شوروی درمنجلاب افغانستان ، بعد از یک مهمانی رسمی، در باشگاه جدید وزارت امورخارجه در نیاوران ، چند نفری از مقامات بالای وزارت امورخارجه روی بالکن جمع شده ودایره وار، نشسته بودیم . من خود را کنار دست احمد میر فندرسکی جای دادم ، چون اورا مرشد خود میدانستم . موضوع درگیری نیروهای شوروی در افغانستان بحث داغ سیاسی روز بود . درحدود ده پانزده نفر از معاونین ومدیران کل و روسای ادارات سیاسی وزارت امور خارجه در این جمع حضور داشتند و هریک بسلیقه و برداشت خود اوضاع روز را تفسیر میکردند و من فقط گوش بودم ودرضمن احساس ناراحتی میکردم که چرا این عده نامربوط میگویند ؟ احمد میر فندرسکی با سمت معاونت سیاسی وزارت امورخارجه، که ریاست آنان را داشت نیز ساکت بود .*(1)

احمد میرفندرسکی اخیرا درخاتمه چهار سال ماموریت بعنوان سفیر شاهنشاه آریامهر ، از مسکو بازگشته بود .

من بالاخره حوصله ام از شنیدن مطالب آنان به تنگ آمد و گقتم: " با اجازه جناب احمد میرفندرسکی بعنوان کوچکترین عضو در جمع حضار ناچارم بنوبه خود نظرم را دراینمورد بیان کنم: "  اگر مامیدانیم که سرزمین افغانستان قابل حکومت از مرکز نیست ، بدون تردید روسها هم به این حقیقت آگاهی کامل داشته و دارند و بهیچ عنوان حاضر نبودند تا در ماجرای افغانستان شرکت مستقیم داشته باشند ، حتی اگر قبلا میدانستند که دست پروردگانشان قصد کودتا و اعلام حکومت کمونیستی در افغانستان را دارند، بدون تردید از بروز آن ممانعت میکردند .

ولی این دست پروردگان ، بدون اطلاع ویا سئوال از مسکو هنگامیکه موقع را مناسب دیدند برخلاف خواست شورویها حکومت را در دست گرفتند . سپس با نابسامانی و در گیریهاو کشتار بین خودشان ومخالفان محلی ضد کمونیسم و دخالتهای پاکستان و بنوبه خود، آمریکا روبرو شدند و اتحاد جماهیر شوروی که درمقابل عمل انجام شده

 قرار گرفته بود، بعلت بهم پیوستگی کمونیسم بین الملل، علاوه بر حکومت مطلقه که محلی برای رایزنی باقی نمیگزارد ، برای حفظ نوباوه ناخواسته خود ، درگیرافغانستان گشت و بالاخره بر ارتش شوروی همان خواهد رفت، که بر ارتش آمریکا در ویتنام رفت . چون افغانها همانند ویتنامی ها مردمانی بسیار وطن پرست هستند واشغال کشورشان را توسط بیگانگان تحمل نخواهند کرد ، ناگزیر،  روسها پس از چندی دست ازپا دراز تر خاک افغانستان را داوطلبانه تخلیه خواهند کرد که تازه این ابتدای ماجرا خواهد بود. " احمد میرفندرسکی دهانش را بگوش من نزدیک کرد و آهسته بدون اینکه سایرین بشنوند گفت :" هاشم برقی ، برداشت و نظریه تو کاملا درست است ولی بهتر بود، تو این حرفهارا نمیگفتی و الان هم هرچه زودتر اینجا را ترک کن!" من ناگزیر ازجای برخاستم و با سر از حضار خداحافظی کردم و به اصطلاح معروف " جیم شدم ".

بقیه داستان تاسف انگیز سرنوشت دردناک مردم افغانستان و اشتباهات عدیده ابر قدرتها که هنوز ادامه دارد درسی بزرگ از تاریخ معاصر است.

 من شخصا معتقدم ، تا وقتیکه همان راه و روش، ریش سفیدی پادشاهی ، به افغانستا ن بازنگردد ، اوضاع افغانستان بسامان نخواهد رسید. متاسفم که ابر قدرت ینگه دنیا نشین، هنوز این حقیقت و واقعیت ویژه جغرافیائی و اجتماعی مردم افغانستان را درک نکرده، اصرار دارد که روش جمهوری خود را به افغانها تحمیل کند ، که کارساز نخواهد شد.

 

نمایشگاه اسناد تاریخی وزارت امور خارجه شاهنشاهی

 

دربرنامه های همه جانبه جشنهای پنجاه سال سلطنت دودمان پهلوی علاوه بر سخنرانیها ، که دربالا به آن اشاره شده است ، وزارت امورخارجه در تالار بزرگ عمارت قدیمی واقع درباغ فردوس تجریش نمایشگاهی از اسناد مربوط به سیاست خارجی ایران در دوران پنجاه ساله سلطنت دودمان پهلوی برپا ساخت . خوشبختانه برخلاف معمول جناب وزیر امورخارجه برای اینکار بسراغ من نیامد . روز گشایش نمایشگاه من بدلیلی که اکنون فراموش کرده ام کمی دیر تر از ساعت مقرر به محل نمایشگاه رسیدم که مراسم گشایش آن به پایان رسیده بود . جناب وزیر امورخارجه و چند

 

*(1) احمد میرفندرسکی روزیکشنبه سیزدهم اردیبهشت 1383 درپاریس چشم از جهان فروبست. روانش شاد.

 

تن ازمعاونین کنار در ورودی تالار ایستاده بودند . اما جناب دکتر منوچهر اقبال رئیس شرکت ملی نفت ایران هم ، کنار دست وزیر امورخارجه ایستاده بود .

 من باسر ، کوتاه تعظیمی به جناب وزیر وسایر حضار کرده و خواستم به تالار وارد شوم ، یکباره دکتر منوچهر اقبال یک قدم به جلو گذارد و مرا درآغوش کشید و گفت :" هاشم ، تنها سند بدرد خور دراین نمایشگاه ، سندی است که دائی تو به شورای امنیت برای عدم تخلیه بموقع ایران از نیروهای اشغالگر شوروی شکایت کرده است ، بقیه  اسناد چیز مهمی نیست !" این درآغوش کشیدن و این اظهار، آنهم در مقابل وزیر و سایر مقامات بالای وزارت امور خارجه مرا واقعا شرمنده ساخت . نمیدانم منظور دکتر اقبال از اینکار و این اظهار در مقابل جمع چه بود. ولی اکنون که بگذشته می اندیشم، بنظر میرسد ، شاید این کار دکتر اقبال،  پاسخی غیر مستقیم به" یاغی خواندن من" ، از طرف جناب وزیر امورخارجه بود . خدا میداند ! روانش شادباد.

 

پوزش وزیر

 

چهارسال پس از بازگشت به تهران ، روزی به دفتر وزیر امورخارجه فراخوانده شدم . جناب وزیر گفت :" آقای حکیمی ، پست سرکنسول شاهنشاهی در لنینگراد ( پطرو گراد امروزی ) را برای شما درنظر گرفته ام ، خود را آماده سازید تا هرچه زودتربه لنینگراد بروید. " من با اینکه از اعزام به ماموریت در اتحاد جماهیر شوروی اکراه داشتم ، ولی چون نمیخواستم پیشنهاد وزیر امور خارجه را رد کنم ، از ایشان تشکر کردم . دوسه هفته گذشت ولی خبری از دریافت حکم ماموریت به لنینگراد نشد ! تا اینکه مجددا به دفتر جناب وزیر فراخوانده شدم . ایندفعه جناب وزیر با قیافه بسیار ناراحت گفت: " آقای حکیمی ، از شما پوزش میخواهم ، چون ناچار شدیم شخص دیگری را به این ماموریت بفرستیم ، برای شما فکر دیگری خواهم کرد ". من ضمن اینکه از نرفتن به لنینگراد بینهایت خوشحال شده

بودم ، بروی خود نیاوردم و به جناب وزیر گفتم :" موقعیت جنابعالی را بخوبی درک میکنم". بعد پی گیری کردم که

چه کسی بجای من به لنینگراد خواهد رفت . آن شخص آقای هوشنگ رضوی بود . من با هوشنگ رضوی درماموریت

کراچی در سالهای اولیه خدمت در وزارت امورخارجه همکاربودم ، اورا آدمی بدخلق ، ناشکیبا و عهد شکن یافتم وی یکسال قبل بسمت سفرشاهنشاه آریا مهر دریکی از کشورهای شمال آفریقا ، شاید تونس، منصوب شده بود . ولی نمیدانم در آنجا چه بدرفتاری کرده بود که دولت میزبان محترمانه از وزارت امورخارجه شاهنشاهی تقاضاکرده بود تا جناب سفیر را به کشور دیگری منتقل سازند ! لذا او را به تهران احضارکرده بودند و در راهروهای وزارت امور خارجه سرگردان شده و مرتبا به این و آن برای تصدی شغلی جدید متوسل میشد . جناب خلعتبری که انسانی بنهایت شریف بود، به هوشنگ رضوی پیشنهاد کرده بود که بایک درجه تنزل مقام ، پست سرکنسول شاهنشاهی در لنینگراد را به منظور رهائی از مخمصه خود ساخته، بپذیرد ، که او هم از روی ناچاری قبول کرده بود .

چند ماهی گذشت و برای چندمین بار به دفتر جناب وزیر فراخوانده شدم . این بار جناب خلعتبری گفت: " آقای حکیمی

ماموریت آقای فیروز شاهرخ در لاگوس پایتخت نیجریه تمام شده و قریبا به تهران باز خواهد گشت و شما را برای سفارت کبرای شاهنشاهی در لاگوس درنظر گرفته ام ، درباره نیجریه مطالعه کرده و خود را آماده سازید . یکی دوماه گذشت بازاز دریافت حکم سفارت کبری در نیجریه خبری نشد ! تا اینکه برای بار سوم به دفتر جناب وزیر فراخوانده شدم و بخوبی دیدم که جناب وزیر سخت ناراحت است . وی گفت :" نمیدانم در نیجریه چه خبر است که این آقای   شاهرخ  فیروز، مستقیما از اعلیحضرت همایونی استدعا کرده است که یکسال دیگر بماموریت ایشان در نیجریه افزوده شود . شاهنشاه نیز موافقت فرموده اند . مجددا از شما پوزش میخواهم که نتوانستم به عهد خود وفا کنم". من واقعا شرمنده شدم ، چه دوبار پوزش خواستن جناب خلعتبری انهم در مدتی بسیار کوتاه ، از یک کارمند که تازه اورا یاغی میدانست برای من باور کردنی نبود . این شجاعت و شهامت عمیق اخلاقی مرا مفتون و رهین منت ساخت. چند ماه بعد بالاخره جناب خلعتبری موفق شد تا مرا بسمت سفیر شاهنشاه آریا مهر روانه خرطوم، پایتخت سودان سازد .

روانش شاد باد که راد مردی مبادی آداب، باشهامت و سترگ بود.

 

چرا از ماموریت به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی اکراه داشتم

 

بعد از مراجعت از اولین ماموریت به خارج از کشور که سه سال درکراچی، پایتخت آنروزی کشور تازه تاسیس ، پاکستان  و یکسال در کلکته برای گشایش سرکنسولگری شاهنشاهی دراستان بنگال هندوستان بود ، به تهران بازگشتم و بسمت معاون اداره اطلاعات و مطبوعات وزارت امورخارجه شاهنشاهی مشغول بکار شدم . پس از تقریبا هفت ماه ، به دفتر معاون اداری فراخوانده شدم . معاون اداری که گویا ، آقای نورالدین کیا بود ، بمن پیشنهاد کرد تا با دریافت یک مقام ارشدیت به سمت دبیر اول سفارت شاهنشاهی به مسکو بروم. من بلافاصله از لطف ایشان سپاسگزاری کرده و و استدعا کردم بدلایل شخصی مرا از قبول این پیشنهاد معذور دارند .

دوسه روز بعد حوالی ساعت چهار بعد ازظهر از وزارت امورخارجه در خیابان حافظ درآمدم و چون آنروز اتومبیل نداشتم ، راه خانه را پیاده پیش گرفتم. از خیابان حافظ به کوچه ، نکیسا ، سپس به خیابان لاله زاررفته وروبه شمال بطرف میدان مخبرالدوله و خیابان شاه آباد ، راه افتادم . اواسط خیابان لاله زار ، ازدور، آقای مقتدر ، پسر عموی پدرم را دیدم که بطرف جنوب لاله زار میآمد. وقتی بهم رسیدیم پس از روبوسی و احوالپرسی ، یکباره ، مقتدر گفت: " هاشم ، بتو پیشنهاد میکنند بروی مسکو ، تو قبول نمیکنی ؟" آقای مقتدر کارمند نخست وزیری بود ، اما آنجا چه سمتی داشت ، بر من روشن نبود . درضمن میدانستم که پدرش ارتشی است و در رکن دوم ستاد ارتش خدمت میکند . ولی این سئوال بدون مقدمه او مرا به شگفتی واداشت . درپاسخ بزبان ترکی گفتم:" سنه نه" یعنی بشما چه مربوط است ؟ او گفت : "کاری نداشته باش که بمن مربوط هست یا نیست ، به چه دلیل از رفتن به ماموریت به مسکو استنکاف کردی ؟" به مقتدر گفتم :" پسر عمو، من کی هستم ؟ هاشم حکیمی ، دائی بزرگ من کیست ؟ ابراهیم حکیمی . مگر او نبود که علیه عدم تخلیه بموقع ایران از نیروهای اتحاد جماهیر شوروی به شورای امنیت شکایت کرد ؟ خوب ، جنابعالی تصور میکنید که شورویها به این موضوع واقف نیستند ؟ یعنی نسبت نزدیک مرا با ابراهیم حکیمی ، حکیم الملک نمیدانند؟ فکر نمیکنی چون دستشان به حکیم الملک نمیرسد ، چه بسا بخواهند باسر به نیست کردن من از او به نحوی انتقام بگیرند ؟ چون اینکار در شوروی سابقه دارد. چند سال پیش ، آقای شیبانی ، یکی از کارمندان سیاسی سفارت شاهنشاهی در مسکودر شوروی، سر به نیست شد وتاکنون کوشش وزارت امورخارجه و دولت شاهنشاهی برای یافتن او بی نتیجه مانده است ! تازه اگر هیچ نوع اتفاقی هم برای من نیفتد ، وقتی درخاتمه مدت ماموریت به تهران بازگردم ، تامدتی ، تحت تعقیب مامورین رکن دوم و ساواک قرار خواهم گرفت ، به بهانه اینکه ، اگر سرخ نشده باشم ، چه بسا اقلا صورتی شده باشم . خیر عطایشان را به لقایشان بخشیدم ، سری که درد نمیکند دستمال نباید به آن بست" مقتدر گفت : " اگر از تعقیب مامورین ساواک ناراحتی ، مهم نیست چون خودت را بعضویت ساواک در خواهیم آورد !" من دستهایم را بهم مالیدم و گفتم : " به به پس روغن داغش هم زیاد شد ؟! مقتد ر گفت:" منظورت از روغن داغش زیاد شد چیست ؟" گفتم:" آنوقت قبل از اینکه پایم به مسکو برسد تو به اربابان خواهی گفت ، مواظب باشید یارو آمد " مقتدر باحیرت گفت:" من به آنها خبر خواهم داد ؟" گفتم: " منظورم ، توی ، نوعی است" و ازهم جدا شدیم .

من دراینمورد سابقه داشتم . در ماموریت کراچی ، یکی از کارمندان سفارت شوروی بطور خصوصی با من تماس گرفت و تلویحا میخواست با او همکاری کنم! من مطلب را بطور سری با وزارت امورخارجه درمیان گزارده وکسب تکلیف کردم که آیا با این شخص رابطه برقرارکنم یا خود را کنار بکشم ؟ از وزارت امور خارجه دستور دادند ، تا به

رابطه با وی ادامه دهم . چندی با این کارمند سفارت شوروی درخانه خودم ملاقات کردم ، ولی یکباره این ملاقاتها ازطرف او قطع گردید. بعدها برایم روشن شد که ازطرف دستگاه خودشان به وی اطلاع داده بودند که دیگر بامن تماس نگیرد. بایک روش حذفی میتوان دریافت که فرد، یا افرادی گزارش مرا به وزارت امورخارجه که بدون تردید به رکن دوم ستاد ارتش و ساواک منعکس شده بود به گوش ازما بهتران رسانده بودند.

اما اکنون بیش از سی سال که ازملاقات با آقای مقتدر، در خیابان لاله زار میگذرد و تقریبا همه چیز برملاء شده است  بخوبی میتوان دریافت که حدس آنروز من، تا چه حد به حقیقت نزدیک بوده است . صرفنظر از افشا شدن نام

افسران ارتش ایران که شاخه نظامی حزب توده را تشکیل میدادند ، پس از شورش آخوندی سال 1979 ، دست پخت بیگانگان ، وقتی سرهنگ ا لکساندر کوچکین ، وابسته نظامی سفارت اتحاد جماهیر شوروی درتهران به دول غرب پناهنده شد و فهرست همپالگی های ایرانی خود را، که در راس آنان تیمسار خائن حسین فردوست ، رئیس بازرسی شاهنشاهی و همه کاره ساواک قرارداشت ، فاش ساخت ، گفته سی و چند سال پیش من به آقای مقتدر ، متاسفانه واقعیت داشت .

سرنوشت تیمسار فردوست ، سردسته خائنان به میهن عزیز ما ، بر همه روشن است . او هم دربدترین شرایط و اقرار در تلویزیون به گناهان خود ، بسزای یک عمر خیانت به میهن و نزدیکترین دوستش ، شاهنشاه آریا مهر، رسید. باشد تا عبرت سایرین گردد.

 

دلایل اعدام عباسعلی خلعتبری 

 

بمحض ورود به خرطوم ، دو دستگاه رادیوی ستلایت گروندیگ از آلمان سفارش دادم تا بتوانم در دفتر کار ومحل اقامتم مرتبا اخبار رادیو تهران و سایر رادیوها را بشنوم. اخبار خوشی ازتهران نمیرسید . ازاواسط سال 1357 هرچه بیشترمیگذشت ، اخبار ناخوش آیند تر میشد ، تا اینکه در26 دی ماه شاهنشاه آریامهر ایران را ترک کردند و

 حکومت شاپور بختیار اعلام شد. من ازراه دور اوضاع وطن را تیره وتار میدیدم .  وقتی مهندس مهدی بازرگان به امر خمینی نخست وزیر شد ، دانستم که آینده میهن عزیزما ، بکلی تاریک و مبهم است و من راه بازگشت به ایران را برای سالهای متمادی نخواهم داشت . همانروز تقاضای بازنشستگی کردم. چون نمیتوانستم قبول کنم که تا دیروز نماینده شاهنشاه آریا مهر باشم و امروز نماینده ، روح الله خمینی . وفاداری و شرافت حرفه ای ، اجازه چنین دوروئی را بمن نمیداد. خوشبختانه وزارت امورخارجه دولت بازرگان با تقاضای بازنشستگی من بسرعت موافقت کرد و من برخلاف رسم دیپلماتیک بدون خداحافظی از هیچکس ، با تحویل سفارت به نفر دوم ، یوسف نصیحی ، که خود اورا انتخاب کرده بودم، با هواپیما، خرطوم رابطرف رم ،  پایتخت ایتالیا، ترک کردم .

 

ولی درهمان چند روز اخبار وحشتناکی دائر بر کشتار وحشیانه سران کشوری و لشگری، ازرادیو تهران پخش میشد . در اولین اعدام ها، خبر اعدام روانشاد عباسعلی خلعتبری را در دفتر کارم از رادیو شنیدم. این خبر حالم را منقلب ساخت و پشت میزم زارزار گریستم ، چون نمیتوانستم باور کنم که یک چنین مرد بسیار مهربان ، مودب ، منزه ومتواضع را بجوخه آتش سپرده باشند. هرچه با خود می اندیشیدم و بدنبال دلیل این خشونت ناهنجار ونا بجا میگشتم موفق به درک آن نمیشدم. در اروپا با سایر همکاران متواری ، درهمین باره بحث داشتیم و همگی ما بعلت نادانی از سوابق کار، دلیل قانع کننده ای برای اعدام عباسعلی خلعتبری نمی یافتیم . ولی من ازپای ننشستم و با بیاد آوردن سرفصل همین نوشته ، یعنی دیدار حکیم الملک از اعتلاء الملک ، در صدد برآمدم تا درباره خانواده خلعتبری مطالعه کنم تا شاید به دلیل اصلی دست یابم . تا اینکه چند سال پیش به کتاب ، نامداران معاصر ایران ، نوشته دکتر مصطفی الموتی ، برخوردم وسپس با یاری مقالات منتشره در اینترنت ،  معما ، به ترتیبی که در زیر میآید، برایم گشوده شد .

   

 متن زیر عینا ازجلد دوم کتاب " نامداران معاصرایران" نوشته آقای دکتر مصطفی الموتی ،درصفحات 144 تا 149تحت عنوان "روزشمارزندگی اعتلاء الملک خلعتبری و فرزندش دکتر عباسعلی خلعتبری"  آورده شده است .

یک - نصرالله خلعتبری فرزند شکرالله نامه نگار درسال 1247 شمسی  درتهران متولد شد . پس از تحصیلات به

خدمت وزارت خارجه پرداخت. درسال1216*(1) لقب (اعتلاءالملک) به او اعطاء گردید . درتحدید حدود روابط*(2) ایران و ترکیه *(3) نقش موثری داشت .

دو – اعتلاءالملک خلعتبری درکابینه وثوق الدوله وزیر دارائی و درکابینه حکیمی وزیرکشاورزی شد و مدتی سفیر ایران درافغانستان بود. در دوره اول مجلس سنا باعنوان سناتور انتصابی شرکت نمود و درسال 1341 در 94 سالگی در تهران درگذشت .

سه – عباسعلی خلعتبری فرزند اعتلاءالملک درسال 1291 شمسی درتهران متولد شد و پس از تحصیلات درایران به پاریس رفت و در رشته حقوق درجه دکترا گرفت و به خدمت در وزارت امورخارجه پرداخت و دیپلماتی شایسته شناخته شد که درمحافل داخل وخارج مورد احترام خاص بود. سالها دبیر کل سنتو ( سازمان پیمان مرکزی) و سفیر ایران در لهستان بود .

چهار – دکتر عباسعلی خلعتبری از سال 1349 وزیرخارجه ایران گردید و تاسال آخر رژیم برای مدت 7 سال این سمت را برعهده داشت. پس از تشکیل کابینه دوم شریف امامی به خانه خود رفت *(4) بعد از انقلاب اورا دستگیر کردند و خلخالی جلاد اورا به جوخه اعدام سپرد و اموال او وهمسرش را مصادره کرد.

پنج – عباسعلی خلعتبری با خواهر مهندس اصفیاء ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد که همه دارای تحصیلات عالی هستند. اکنون همسرش درتهران وفرزندانش درخارج بسر میبرند.

هفت – دکتر عباسعلی خلعتبری هنگام اعدام 66 سال داشت و اعدام او موجب اعتراض شدید دیپلماتها و سیاستمداران داخلی و خارجی گردید و از اعدام این انسان مطلع و شریف بسیار متاسف شدند .

 

نصرالله خلعتبری و دکتر عباسعلی خلعتبری پدر و پسر درمقام وزارت و سفارت

سالیان دراز درایران بعضی خانواده ها کار در وزارت خارجه را برسایر وزارت خانه ها ترجیح میدادند و خانواده هائی

هستند که پدر وپسر بمقام وزارت و سفارت رسیده اند که ازجمله اعتلاءالملک خلعتبری و فرزندش دکتر عباسعلی

خلعتبری میباشند.

نصرالله خلعتبری فرزند شکرالله نامه نگار درجوانی به خدمت وزارت امورخارجه درآمدو در سال 1316 شمسی*(5)

لقب اعتلاءالملک به او داده شد. مدیر اداره عثمانی بود وبرای تحدید حدودمرزی ایران وترکیه به استانبول رفت و مدت9 ماه درآنجا ماند و قراردادی امضاء کرد. نصرالله خلعتبری جزء هیئت ده نفره دادگاهی بود که حکم اعدام شیخ

 فضل الله نوری را صادرکرده است .

مهدی بامداد مینویسد " نصرالله خلعتبری از کارمندان وزارت خارجه شغلش ( راقم نامجات مبارکه و فرامین وزارت خارجه ) بود و ملقب به اعتلاءالملک گردید. اولین سفیر ایران درافغانستان بود . ازطرف دولت ایران نماینده تحدید

 

*(1)این عدد باتوجه به تاریخ تولد اعتلاء الملک نمیتواند صحیح باشد. شاید منظورنویسنده1296 بوده است.

*(2) منظورنویسندهتحدید حدود مرزهای ایران و ترکیه میباشد.

*(3) منظور امپراطوری عثمانی است .

*(4) وجای خود را به امیر خسروافشار داد .

 *(5) این تاریخ هم درست نیست چون رضاشاه القاب را ممنوع ساخته بود.

 

حدود مرزهای غربی ایران گردید که خان ملک ساسانی دراین باره چنین نوشته است :"اعتلاءالملک خلعتبری که

مدیر اداره عثمانی در وزارت خارجه بود به نمایندگی ایران به استانبول رفت و مدت 9 ماه درآنجا ماند و ضمن عقد

قراردادهائی 48 فرسخ ازخاک ایران جدا گردید."

 

درکابینه وثوق الدوله پس از کناره گیری صارم الدوله وزیر دارائی شد و درسال 1300 شمسی بدواً وزیرمختار و

درسال 1310 سفیر ایران درکابل گردید. (این تاریخ هم نمیتواند صحیح باشد)

 

وضع خانواد گی اعتلاءالملک

دکترعباسعلی خلعتبری پسر اعتلاءالملک به وزارت رسید و همچنین دامادش عبدالحسین بهنیا. دختر اعتلاءالملک خلعتبری( ماه سیما) نام داشت که همسر عبدالحسین بهنیا گردید که صاحب یک دختر شدند که با مجید جهانبانی ازدواج کرد و در جوانی به علت ابتلاء به بیماری سرطان در واشنگتن درگذشت .

 

دکترعباسعلی خلعتبری

عباسعلی خلعتبری درسال 1291 شمسی در تهران متولد شد. دکتر حقوق از دانشگاه پاریس بود و وارد کادرسیاسی وزارت امورخارجه شد. دکتر خلعتبری پس از دریافت دکترای علوم سیاسی درپاریس از سال 1321 به عضویت وزارت خارجه درآمد. درسال 1321 کارمند اداره تشریفات و درسال 1322 کارمند اداره سیاسی- درسال 1324 دبیر دوم سفارت ایران دربرن – درسال 1326 کاردارایران درورشو – درسال 1329 رئیس اداره سازمان ملل متحد – درسال 1332 رایزن سفارت ایران درپاریس – درسال 1336 رئیس اداره سوم سیاسی – درسال 1339 سفیر کبیر ایران درلهستان – درسال 1340 دبیرکل سنتو و پس از مدتی قائم مقام وزیرامورخارجه و ازسال1340(این تاریخ باید 1349 یا 1350 باشد) وزیرخارجه ایران گردید.

***

دکترعباسعلی خلعتبری از دیپلماتهای مطلع و ارزنده کشور ما بود که سالیان دراز در وزارت خارجه به خدمت اشتغال داشت و همواره درمشاغلی که عهده داربود با صداقت انجام وظیفه میکرد. زمانی طولانی وزیرخارجه ایران بود و خیلی از قراردادها و معاهده های سالهای اخیردوران شاه فقید به امضای خلعتبری میباشد.

بعد از تغییر دولت آموزگار، کاری نداشت و درتهران اقامت گزید. پس از انقلاب به خانه او ریخته و دستگیرش کرده و به کمیته انقلاب بردند و خلخالی جلاد اورا نظیر سایر دولتمردان عصر پهلوی بسرعت به جوخه اعدام سپردو درگفته

های خود هم یادآورشد که افرادی نظیر خلعتبری راخیلی زود اعدام کردم . هنگام اعدام 66 سال داشت .

 

همسر دکتر خلعتبری خواهر مهندس اصفیا ء و همسر مهندس اصفیاء ،خواهر دکتر طاهر و دکتر محمود ضیائی است . خانواده های اصفیاء و خلعتبری و ضیائی و بهنیا درعصر پهلوی دوم نقش مهمی درسیاست ایران داشته اند. ازقرارمعلوم بعد از انقلاب با همسر دکتر خلعتبری درتهران بدرفتاری شد وهرچه بنام همسر و فرزندانش بود مصادره گردید. تاچندسال همسر خلعتبری درتهران بازحمت فراوان زندگی را میگذرانید. سرانجام با ارائه اسنادی چون قسمتی از اموال او ارثی بود یک خانه کوچک به او داده شد که آنرا تبدیل به خانه ای درشهرک غرب نمود. یک دخترش بعد از انقلاب از همسرش جداشد. 

 

مصطفی الموتی در جای دیگر درباره اعدام شیخ فضل الله نوری و دست اندرکاران محاکمه وی چنین مینویسد:

پس از اعدام علینقی خان مفاخرالملک و سید محمد خان صنیع حضرت نوبت به آقاشیخ فضل الله نوری بزرگترین مخالف مشروطیت و دستیار محمد علیشاه رسید.

چند نفر مجاهد مامور شدند که او را بمیدان توپخانه بیاورند و پس از زندانی کردن وی ، شیخ فضل الله را هم مانند

سایر محکومین در دادگاه انقلابی که از 10 نفربه اسامی زیر تشکیل یافته بود، محاکمه کردند:1- شیخ ابراهیم زنجانی 2- میرزامحمد مدیر روزنامه نجات 3- جعفر قلی خان بختیاری (سرداربهادر) 4سید محمد معروف به امامزاده  5-

نصرالله خان خلعتبری (اعتلااءالملک ) 6- جعفر قلی خان ، یکی از ساکنین استانبول 7- عبدالحسین خان شیبانی (وحید الملک ) 8- عبدالحمیدخان یمین نظام (سردار مقتدرکاشی ) 9- میرزاعلی خان مجاهد 10-محمد علی خان مجاهد.

 این هیئت قضات دادگاه عالی انقلابی را هیئت مدیره ای که از دوازده تن تشکیل شده و درغیاب مجلس شورای

 ملی قائم مقام آن بود و تمام رتق وفتق امور مملکت با هیئت مزبور بود، برگزیده بودند. اسامی هیئت مدیره نیز از اینقرار بود:

1- محمد ولی خان سپهدار اعظم ، 2-حاج علیقلی خان سردار اسعد ، 3- مرتضی قلی خان صنیع الدوله، 4- سید حسن تقی زاده ، 5- میرزاحسن خان وثوق الدوله ، 6- ابراهیم حکیمی (حکیم الملک)، 7- صادق مستشارالدوله ، 8- عبدالحسین خان سردار محی ، 9- میرزاسلیمان خان میکده ، 10- حاج سید نصرالله تقوی ، 11- حسینقلی خان نواب،12-میرزامحمدعلیخانتربیت .                                                                                                   اعضای دادگاه عالی انقلابی به اتفاق آراء شیخ فضل الله رامحکوم به اعدام نمودند،(بعنوان مفسد فی الارض) وبه موجب حکم هیئت مدیره که رای دادگاه را تائید وتنفیذ نمود،درتاریخ یازدهم مردادماه 1288 خورشیدی برابربا سیزدهم رجب 1327 قمری درسن 69 سالکی اورا درمیدان سپه به دار آویختند .                                               پروفسور ادوارد براون ، درکتاب "تاریخ انقلاب ایران :" مینویسد،شیخ فضل الله نوری از نظر سیاسی محکوم بمرگ نشد بلکه از آن روی که فتوای قتل هائی را درشاه عبدالعظیم داده و حکم این کشتارها که به مهر اورسیده و بدست دادگاه افتاد ، به اعدام محکوم شد ".

 

نتیجه:

 

الف- بقولی پس از فروپاشی امپراطوری عثمانی بوسیله دولت انگلیس و بیاری کلنل لورنس، انگلیسها که شبه جزیره عربستان را تکه و پاره کرده بودند، برای حمایت هرچه بیشتر اعراب، که نورچشمان انگلیس هستند ، با اینکه دولت ایران ، چنانکه در بالا اشاره شده است، اختلافات مرزی خود را توسط اعتلاء الملک با امپراطوری عثمانی که شامل تکه عراق هم میشد سالها قبل رفع کرده و جای ادعاهای جدید باقی نمانده بود ، معهذا ، انگیسها بنابر روش خدشه ناپذیرخود ( تفرقه انداز و حکومت کن) درباره تعیین حدود مرز ایران و دولت نوساخته خود ، عراق، دبه درآوردند. ناگزیر درسالهای خاتمه جنگ جهانی اول ( 1917-1914) بفشار انگلستان کمیسیونی دربغدادبرای تعیین حدود مرز بین ایران وعراق تشکیل شد . ازطرف دولت ایران مجددا ، اعتلاء الملک به نمایندگی ایران برای حل این مسئله ، من درآوردی انگلستان، به بغداد رفت. مورد ادعای انگلستان حد مرزآبی اروند رود (شط العرب ) بود که انگلیسها اصرار داشتند تا برخلاف اصول و عرف بین المللی ، تمام اروند رود متعلق به عراق باشد و خط القعر ، موسوم به خط تالوگ، را قبول نداشتند. که درصورت قبول این زورگوئی بیجا، از طرف دولت ایران، معنی آن این بود که ایرانیان هیچ گونه حقی بر اروند رود نخواهند داشت . این فشار دولت انگلستان بر اعتلاء الملک گران آمد و کمیسیون تعیین حدود را با مناقشه با نمایندگان انگلستان ترک کرد و هیچگونه معاهده و یا قراردادی را امضاء نکرد. نتیجه اینکه تا روی کار آمدن رضا شاه ، دولت انگستان به قیمومت ازطرف  دولت دست نشانده خود، عراق ، هرکار که در اروند رود خواستند کردند . رضا شاه کبیر با تشکیل نیروی دریائی ایران بر این، تصرف عدوانی، دولت انگلستان با بکار گرفتن آن نیرو، تا آنجا که میتوانست پایان داد.  بهمین علت بود که خرمشهر رابرای پایگاه نیروی دریائی ایران انتخاب کرد تا ناوهای مسلح ایرانی بدون اشکال بتوانند در اروند رود رفت و آمد کرده و از ناوگان بازرگانی ایران حمایت کنند، واین خود موجب شد تا دراولین لحظات حمله ناجوانمردانه به کشور مابانقض بیطرفی اعلام شده از طرف دولت ایران، درشهریور ماه سال 1320 ازطرف نیروهای ، به اصطلاح متفقین ، قوای اشغالگر انگلیس ، بدون اینکه نیروی دریائی ایران به دفاع پرداخته باشد، سه فروند ناوگان جنگی ایران را بنامهای ، ببر ، پلنگ و شهباز را به توپ بسته و آنهارا در اروند رود کناربندر خرمشر غرق ساختند ودریادار بایندر فرمانده نیروی دریائی ایران و آجودانش سروان مکری نژاد راکه از مهمانی مدیران شرکت نفت برمیگشتند و هیچ یک از آنها اسلحه همراه نداشتند ، به رگبارمسلسل بسته و آن بیگناهان میهن پرست راشهید سازند. که این حقیقت بجای خود بحث برانگیز است !

ب - اربابان انگلیسی این سرسختی اعتلاء الملک راهیچوقت فراموش نکردند . مسئله انگلیس ساخته، اروند رود، بالاخره درسال 1357 در کنفرانس سران دول اسلامی با وساطت بومودین رئیس جمهوری الجزایر، بین شاهنشاه آریامهر و صدام حسین، خاتمه یافت . وزیر خارجه عراق و عباسعلی خلعتبری وزیر امورخارجه شاهنشاهی ایران در همان جا تفاهم نامه پذیرش خط القعر، درباره حد مرزآبی بین ایران وعراق در اروند رود را امضاء کردند. یعنی زورگوئی بی منطقی را که اعتلاءالملک میهن پرست نتوانست بپذیرد  ، پسرش ، با امضاء خود، کار پدررا به نحو احسن به پایان رسانید. همین کار موجب خشم هرچه بیشتر انگلیسها گردید . چون آن جزیره نشینان خود را آقای دنیا میدانند و از کینه شتری نیز بهره فراوان دارند ، بموقع انتقام خویش را از اعتلاءالملک ، توسط نوکران دستاربند ایرانی خود از پسرش عباسعلی خلعتبری، گرفتند.

پ - افزون بر اینکه ، دستاربندان هم بنوبه خود درصدد انتقامجوئی از بازماندگان کمیته ده نفره که حکم اعدام شیخ فضل الله نوری را صادر کرد، بودند ، چون دستشان به اعتلاءالملک که سالها پیش درگذشته بود نمیرسید ، پسرش را بدون کمترین گناه، همان روزهای ابتدای شورش، دست پخت بیگانگان ، به جوخه آتش سپردند.

 

هاشم حکیمی

 

 

از راست به چپ : صدام حسین ، محمد رضاشاه پهلوی آریامهر ، بومدین رئیس جمهور الجزایر درکنفرانس سران دول اسلامی درسال 1357  خورشیدی در الجزایر.

 

_____________________

 

از خوانندگان این یادمانده ها استد عا دارد چشم پوشی نفرمایند بلکه هر جا کم و کاست و یا اشتباهی یافتند نویسنده را

برای تصحیح این نوشته آگاه فرمایند. ازپیش سپاسگزاری خویش را تقدیم میکند.

 

 

 

اعتلاء الملک خلعتبری

 

.

 

برگشت به یادمان ها